ضد دختر!!!
ضد دختر!!!
شرح دیگه واسه چی؟؟؟

 

صبحگاه:

فرمانده: پس این سربازه‌ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن!

ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند...                                                                             

در آسایشگاه:

- سلام سارا جان
- سلام نازنین، صبحت بخیر
- عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
- سلام نرگس
- سلام معصومه جان
- ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی...

صبحانه:


- وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟
- چرا کره بو میده؟
- بچه‌ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه
- آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم

بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)


فرمانده: همه سینه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید.


- وا نه، لباسامون خاکی میشه ...
- آره، تازه پاره هم میشه ...
- وای وای خاک میره تو دهنمون ...
- من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...

ناهار:


- این چیه؟ شوره
- تازه، ادویه هم کم داره
- فکر کنم سبزی اش نپخته باشه
- من که نمی‌خورم، دل درد میگیرم
-من هم همینطور چون جوش میزنم

 

فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!


- بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟
- برو خودت غذا درست کن
- والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی‌کنم، حالا واسه تو ...


-چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کسی ناهار نخورد

بعد از ناهار:

فرمانده: کجان اینا؟
معاون: رفتن حمام!


فرمانده با لگد درب حمام را باز میکند و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود...

- هوووو.... بی شعور
- مگه خودت خواهر مادر نداری...
- بی آبرو گمشو بیرون...
- وای نامحرم...
- کثافت حمال...

(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)

بعد از ظهر:


فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟


- یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟
- جوجه بدون برنج
- رژیمی عزیزم؟
- آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.

شب در آسایشگاه:


یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد!
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!

فرمانده میره تو آسایشگاه:


- وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو
- راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو

فرمانده: بلندشید برید بخوابید!


همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند


فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟
- واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
- آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده
فرمانده: به من میگی فری؟؟ معاون! بندازش انفرادی.
معاون: آخه گناه داره، طفلکی!

مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا!


نظرات شما عزیزان:

دیوووووووووووووووووونه
ساعت20:52---11 مهر 1390
هه هه هه

منو بگیر غش کردم از خندهپاسخ:دیووووووووووووووووونه من 17 سالمه چطور مگه؟ مورد گیر آوردی برام؟!!!!!!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهدو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, توسط رضا باقرزاده محمد خزایی
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.